قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

از اینجاها خواهم رفت

از اینجاها خواهم رفت,شاید به ییلاق,زادگاه مادر بزرگم,اینجا همه از عشق میدانند و دل میشکنند,دیوانه شدم خدا,کی به کی علاقه دارد؟
کیا اینجا عاشقند؟؟؟؟
همه تنهااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه عاقل!!
حرفها بوی خیس باران لب ایوان میدهد,تر و تازه,انگار از دل من خبر دارند و تازه با من درد دل کرده و رازم را فاش میکنند...
عشق امروز از ذهنم فارغ شد,ذهن من آبستن نگاه او بود ولی عشق را سقط کردم ,او مرا ترک کرد,چگونه به شعرها و دیوانم نبودنش را بفهمانم,مرا نگویید,نخوانید دیوانه,من همسایه جنون زده ای دارم در یک قدمی,شاید امیدی باشد,دستی نگذارد تا قربانی شوم,من به این خیال لب پنجره ی احساسم میشینم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد