حرف دلم سنگین و دلم کم طاقت..... شکستنم را می بینی و سکوت اختیار کردی..... فریاد بی صدایم را..... بغض گلویم را..... و باز سکوت....... چه رازیسا در این سکوت بی پایان......؟؟!!؟؟ خدایا! خسته و دل شکسته شدم..... آسمانت را جستم شاید برایم پناهی باشد..... اما آسمانت هم برایم غرشی کرد و گریست...... و باز در پی جایی امن جدا از آدمیان بودم.... به دریا رسیدم و خواستم به پاکیت قسم به بودنت قدم بگذارم اما با خروشی به ساحل پرتاب شدم..... دلم.... آره خدایا!دلم شد پناهم در بی پناهی..... جایی که تو بودی و من غافل..... خدایا! چگونه باید با تو بودن را خواست؟؟! چگونه فریاد کنم؟؟! عمر را نمی خواهم.....! این خاک این آسمان و دریا را نمی خواهم...............!!!!!!! همگی مرا پس زدند و خندیدند...... به پاهای خسته ام.... به آسمان چشم هایم.... به قلب دریایی ام.... فقط خود را دیدند و بس......
خدا به خیر کند باران امشب را..........
و سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی !
یک روز من سکوت خواهم کرد !
تو آن روز
برای اولین بار
مفهوم " دیر شدن " را خواهی فهمید !
حسین پناهی
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لک انگشت دروغ !!!
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد …
کو کجا رفت ؟ که احساس مرا خوب فروخت !