قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

قایقی خواهم ساخت...

خودمو خدام

اگر تو بروی

اگر تو بروی
اگر در این روز بهار بروی
که شاید خورشید را هم با خود ببری
و تمامی پرندگانی راکه در آسمان بهار پرواز می کردند
و عشق تازه مان
وقلب هایمان را که در اوج بودند
وقتی که روز جوان بود
و شب طولانی
و ماه به خاطر آواز پرندگان شب ثابت می ایستاد
اگر تو بروی....
اگر تو بروی ....
اگر تو بروی...........

اما اگر تو بمانی
روزی را برایت خواهم ساخت
که شبیه اش تا کنون نبوده و شاید دیگر نخواهد بود
ما در آفتاب خواهیم راند
ما در باران خواهیم تاخت
وبا درختان حرف خواهیم زد
و باد را پرستش خواهیم کرد
اما اگر تو بروی
من درک خواهم کرد...
.
.
.
.
فقط....
فقط قدر پر کردن دستهایم ..... برایم عشق بگذار.

سیگار

سیگارت که تمام شد این بار،
بیندازش روی خاطراتم
کبریت لازم نیست
اندک آتشی همه چیز را خاکستر می کند....

صدای باران

صدای باران زیباترین ترانه خداست

که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم...



ایستگاه خدا....

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .